زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

تقویم تاریخ . . . چند سال قبل در چنین روزی!

ذره ذره وجودم سلام. خوبی مامانم؟ تو خوب باشی منم خوبم. . . خواستم برات از اتفاقات حال و گذشته که تو این روزا افتاده بگم،یاد رادیوی قرمز و قدیمی آقاجون افتادم. حدود بیست سال قبل زمانی ما دبستان می رفتیم هر روز وقتی آماده مدرسه رفتن می شدیم و سر سفره صبحانه بودیم ، آقاجونم آماده تر از ما همیشه زودتر تو آشپزخونه بود و می خواست بره اداره و داشت رادیو که صداش همه جا بلند بود رو گوش می داد. هر روز اون لحظه تقویم تاریخ رو پخش می کردن و گوینده می گفت:چند سال پیش در چنین روزی. . . این اتفاق افتاد. . . اخرشم بس که دایی رضا رادیو بیچاره رو باز کرد و به اصطلاح خودش تعمیر کرد که خراب شد و صداش در نیومد. یادش بخیر روزای قشنگ کودکی. . . . بگذری...
24 دی 1392

دختر یا پسر ؟؟؟

همه دنیای من سلام. خوبی مامان جون؟ منم خوبم و دل تو دلم نیست که بدونم فرشته کوچولوم چیه؟؟ دو روز قبل رفتم دکتر و خانم دکترم همه آزمایشاتی که انجام شده بود رو بررسی کرد و گفت همه چیزت خوبه و برام قرص آهن و ویتامین نوشت که یه وقت جوجو کم و کسری پیدا نکنه. و دیگه اینکه برا اول بهمن واسم سونوگرافی نوشت هم ناهنجاری جنین و هم تعیین جنسیت!            میدونی کوچولوی من،بابایی خیلی دوست داره تو دختر باشی چون خواهر نداشته کلآ دختر بچه ها رو دوست داره.منم دلم می خواد یه دختر ناز مامانی داشته باشم. اما یه وقت به دلت نیاد عشقم. اگرم پسر باشی بازم برای ما عزیز و مق...
23 دی 1392

دلخوشی من.

گاهی دلش تنگ است. گاهی دلش درد دارد. گاهی دلش می سوزد. گاهی دلشوره گاهی دلهره اما من این روزها دلخوشم دلخوش به فردا ها دلخوش به رویاهایی که با تو تمام می شود. خدای من این دلخوشی ها را از من نگیر.   ...
17 دی 1392

شب یلدا و تولد نی نی خاله مبینا

جوجوی من سلام. خوبی عشقم؟ زمستون شروع شده ات چطوره؟             هم نفس مامانی امسال یکی از بدترین یلدا ها رو گذروندیم. میگم بد از این نظر که وقتی عزیزجون و خاله مبینا بیمارستان بودن بقیه خاله جونها هم رفتن یه جای دیگه و من و بابایی خیلی حوصلمون سر رفته بود. رفتیم کلی تو خیابونها دور زدیم ولی بازم حوصلم سر جاش نیومد. همش افسوس می خوردم که چرا ما دور هم جمع نیستیم. ولی با تموم این حرفا گذشت . . . بزار از این حرفای کسلی بیایم بیرون. امسال یلدا برامون یه مهمون کوچولو آورد. امروز صبح نی نی خاله مبینا به دنیا اومد. یه پسر ریزه میزه که فقط گریه میکنه. اسمشم گذاشتن "مان...
11 دی 1392

یک خطر بزرگ از سرمون گذشت

سلام عشقم. خوبی عزیزم؟؟ نمیدونم تو هم متوجه شدی یا نه ! توی هفته 8 که شب اول محرم هم بود برای ایمپلنت دندان بابایی رفتیم سمنان. عزیز جون و آقا جونم با ما بودن بنده خدا ها برای عیادت عموی من که توی I C U بستری بود همراه ما بودن. اون روز ایمپلنت انجام نشد و بجاش پیوند استخوان زدن و نوبت  زدن برا دو ماه بعد. موقع برگشت بارون شدیدی میومد هم تو سمنان هم گردنه آهوان. متوجه بی حالی بابایی شده بودم.من و آقاجون بهش گفتیم اگه حالت خوب نیست بزن کنار یکم استراحت کن. اصلا کاش خودم جاش نشسته بودم. ولی بابایی به راهش ادامه داد که یه هو ماشین از جاده منحرف شد و جیغ ماها بالا رفت. بابایی سریع ماشین رو کنترل کرد که در آخر ماشین ...
4 دی 1392

پیشواز یلدا

عشق مامانی سلام ، خوبی؟ بهت خوش میگذره؟ امسال شب یلدا نمی تون ستیم دور هم جمع باشیم. چون خاله مبینا میره بیمارستان تا نی نی شون رو به دنیا بیاره و عزیز جونم ازش مراقبت می کنه و برای یلدا نیستن. دیروز خاله شهلا اینا هم اومدن و ما هم تصمیم گرفتیم برای اولین بار مراسم شب یلدا رو دو شب جلوتر برگزار کنیم و دیگه اینکه تولد پرستو هم بود و خاله زری می خواست براش تولد 9 سالگی شو جشن مختصری بگیره. امشب خاله شهلا شام مفصلی تهیه دیده بود و همه چیز از تولد و یلدا عالی بودن.         اینم پرستو جون که با کیک تولدش عکس گرفته. عزیزکم کی میشه تو بیای پیشمون و بزرگ بشی ومن هر سال برات ...
3 دی 1392
1